پست ششم
نگین:
الان هفت ماهه که اینجاهستم.بزارید اتفاقاتی که از بدو ورودم افتاد رابراتون بگم:
باچشمهایی اشکی چمدونمو تحویل گرفتم وداشتم بی حواس به سمت در خروجی میرفتم که یه دفعه خوردم به یه نفر وتمام وسایل هام پخش زمین شد.
بی رمق به کسیکه بهش خورده بودم نگاهی انداختم.یه پسر خوشتیپ حدودا28یا27ساله بود که داشت با ناراحتی نگاهم میکرد.
به انگلیسی گفتم:معذرت میخوام.
اونم درجوابم گفت:منم عذر میخوام.
بعد کمکم کرد چمدون هارا از روی زمین جمع کنم.
آخرین چمدون را توی چرخ گذاشت که یکدفعه یه دختر تقریبا 26ساله اومد کنارشو گفت:کجاموندی هیراد؟بیا بریم که دیر شد.
اوخ اوخ فکرکنم زنش بودولی خیلی شبیه شوهرش بودا.
همون پسره که اسمش هیراد بود درکمال تعجب من با زبان فارسی روبه اون دختره کرد وگفت:چقدرعجولی تو هلنا.صبرکن اومدم.حالا چرا به انگلیسی حرف میزنی؟
هلنا:چون میخوام این دختره بدونه کارداریم بزاره بریم.
هیراد:خوب حالا خوبه من ندیدمش وخوردم بهش.
هلنا:عه واقعا؟
هیراد:بله واقعا.
هلنا:میگم هیراد نگاچه خوشگله.به نظرم هندیه نه؟
هیراد نگاهی بهم انداخت یه خورده خجالت کشیدما فقط یه خورده.
هیراد:گمونم.
به محض ورودم به امریکا شالمو بایه کلاه نقاب دارسفیدعوض کردم و موهامو گوجه ای بستم اینجوری موهام کمتر پیدا میبود.شلوارم یه شلوار شش جیبه سفید ولباسمم یه لباس طرح مردونه سفید مشکی وکفشمم یه کفش عروسکی مشکی بود.
یه سئوالی ذهنم را درگیر کرده بود .
داخه اینا اینقدر خنگن که با وجود ایرانی بودنشون قیافه ی شرقیه دخترای ایرانی راتشخیص نمیدن؟عجبا.
گفتم یه ابراز وجودی بکنم به فارسی گفتم:من هندی نیستم.
باگفتن این حرف سرشون برگشت سمتم وهلنا باگیجی گفت:عه مگه هندیاهم ایرانی بلدن؟
هیرادزد پس کلشوگفت:خره مگه نفهمیدی گفت من هندی نیستم.
هلنا:راست میگیا.
روبه من گفت:تو ایرانی هستی؟
من:معلوم نیست؟
هلنا:نه اخه قیافت خیلی نازه شبیه بازیگر هندیا میمونی ولی الان دارم دقت میکنم میبینم نه این جور قیافه مختص به ایرانه.
من:ممنونم از تعریفت.
هیراد:خانوم؟شمامقیم امریکا هستید؟
من:نه من برای ادامه تحصیل اومدم.پزشکی می خونم.شما اینجا زندگی میکنید؟
هیراد:بله،من وخانواده ام چهارساله اینجا زندگی میکنیم.همینطورکه فهمیدید اسم من هیراده واینم قُلِ من هلناست.ماها27سالمونه ومجردیم.
گفتم شبیه همنا پس خواهر دوقلوشه.
قیافه خوشگلی داشتن..ولی ازحق نگذریم من یه کوچولو نازترم.
زود به خودم اومدم وباهلنا دست دادم وگفتم:منم نگین هستم.امــــــــ منم 23سالمه ومجردم .ازاشنایی باشما خوشحالم.
روبه هیراد گفتم:ازاشنایی باشماهم خوشوقتم اقا هیراد.
یهویی یادم اومد باید برم خوابگاهی که برام درنظرگرفتن.خواستم ساعت رانگاه کنم ولی دیدم ای دل قافل ساعت گوشیه منکه طبق معمول خرابه.
من:اقاهیراد؟
هیراد:بله؟
من:میشه بگیدساعت چنده؟ساعت گوشیم خرابه.
هیراد:اومــــــــــــــــ
نگاهی به ساعت خوشگلش کردوگفت:به وقت ایران میشه 12:30
من زیرلب گفتم:اوه اوه وقت نمازه.
هلنا شنید وگفت:تو نماز میخونی؟
من:اره خب .من تو ایران چادری بودم.
هلنا:عه جدی؟پس تقریبا مثله مایی.
من:ازچه لحاظی؟
هلنا:ازاین رو که ماهم نمازمونو میخونیم.منم تو ایران حجابم کامل بودولی خب چادری نبودم.
به قیافش دقت کردم دیدم عه داره راست میگه.اینجاهم حجاب داره ولی چه حجابی؟
یه دستمال سر صورتی سرش بود.شلوارجین یخی پوشیده بود با یه لباس استین بلندصورتی جیـــــــغ
باکفش پاشنه بلند سفید.
به قیافه هیرادم نگاه کردم.
اونم یه تیشرت جذبــــــ قهوه ای وشلوارکتون قهوه ای وکالج مشکی پوشیده بود.
هردوی اونا چشمای درشت طوسی وبینی ولب متناسب وقشنگ داشتن ولی هلنا نسبت به دختربودنش ظریف تربودش.
هلنا:نگین.گفتی پزشکی میخونی والانم برای درس اینحایی؟
من:اره جراحی قلب میخونم.بورسیه شدم اینجا.
هلنا:وای چه جالب پدرمن هم جراح قلبه.
من:چه خوب.
هیراد:من میگم که اینجا جای مناسبی برای صحبت نیستا !بهتره بریم خونه ما.
هلنا:اره هیرادراست میگه بیابریم.
کمی ترسیدم.اخه یه دختر تنها بودم واینجاهم یه کشورغریب.هرچی باشه ایناهم یه جورایی غریبه بودن.گفتم:نه نه ممنونم من باید برم به خوابگاهم.
هیرادفهمیدمیترسم .بایه لحن فوق العاده اطمینان بخش گفت:نترس نگین.دنبال ما بیا.ما ادمای باخدایی هستیم.پدرومادر من هم ادمای خیلی خوبی هستن وازدیدن تو خوشحال میشن.توالان اینجا تنهایی بامابیا.
راستش کمی خجالت کشیدم ازاینکه فهمید چرامیترسم.قبول کردم دنبالشون برم.
تو تاکسی هلنا اینقدر حرف زد که فک من به شخصه دردگرفت.
گفتش که خودش ژنتیک خونده وهیرادم روانشناسی.هردوشون مجردموندن والانم از پاریس برگشته بودن که منودیدن.
نیم ساعتی توی راه بودیم که رسیدیم به یه خونه ویلایی.یعنی به محض دیدن خونه کفم برید.هیراد به تاکسی دار گفت ماشین را ببره داخل خونه وخودش در را با ریموت باز کرد.
یهویی ترس کل وجودم را فراگرفت.تو دلم گفتم:خاک تو سرت نگین خر.چرا قبول کردی؟ داخه الاغ الان اگه ببرنت تو خونه وسرتو ببرن ودل وجیگرتوبیرون بیارن وبفروشن گه خاکی میخوای بریزی سرت؟
هلنا با لحن دلگرمی گفت:نمیترسی که؟
من:نه.
هلنا:ولی دستات یخه.
من:مشکلی نیست استرس دارم.
وقتی وارد خونشون شدم هلنا مثله بوق بغل گوشم داد کشیدو مامانشو صدازد.
یعنی میتونستم قاطع بگم پرده گوشم به نخ تبدیل شد رفت پی کارش.
بایه صدای کفش سرموگرفتم بالا که یه خانم حدوداچهل وخورده ای ساله ی خیلی خوش پوش دیدم
.به گمونم مامانشون بود.اره خیلی شبیه اونا بود.
هلنا بااون صدای دارکوبیش گفت:مامان جون دلم واسط تنگ شده بود .
ودست منا ول کرد ورفت بغل مامانش.
هیرادم رفت مامانشو بوسید.
همون لحظه فهمیدم چقدر احمق بودم که خانواده ام راول کردم وتوهمون یک ساعت که پاموگذاشته بودم تو اون کشورفهمیدم چقدر غربت سخته وبه عمق حماقت خودم پی بردم.
حاله ای از اشک جلو چشمامو گرفت.سریع اشکامو پاک کردم.
اون خانومه هنوز داشت باتعجب به من وهیراد نگاه میکرد.
تو دلم گفتم به من اینجوری نگاه کنه میگم منو نمیشناسه وداره فکرمیکنه یه غریبه تو خونش چکارمیکنه ولی دیگه چرا پسرشو اینجوری نگاه میکنه؟
نمیدونم چی شد که یهو زد زیر گریه.
هیراد وهلنا هول کرده بودن ومنم همون جا مثله مجسمه خشک شدم.
هیرادهی میپرسید مادر من چی شد؟ولی مامانه جوابشو نمیداد.
تا اینکه گفت:ای خدالعنتت کنه هیراد.رفتی زن گرفتی؟
بدون اجازه من وبابات بااین هلنای ورپریده به جای پاریس رفتی هند خاستگاری وعروس برام اوردی؟پس بگو چرا روزای آخراین دختره ذلیل مرده میگفت:مامان برات یه چیزی میارم معرکه.
نگو اون چیزه معرکه ین دختره هندی بود.
درطول مدتی که اینارو میگفت ما سه تا خشک شده بودیم.
چشمای من که افتاده بود کف دستام.
بعد ازتموم شدن نفریناش هلنا وهیراد زدن زیر خنده ولی من همینجوری خشک شده بودم.
هلنا میون خنده اش گفت:مامان.....نگین..نگین که....زنِ...هی...هیرادنیست.
مامانه دست از گریه برداشت وگفت:پس کیه؟وای خوب شد زبون فارسی نمیفهمه وفکرمیکنه دارم از دوریه شما گریه میکنم.
بااین حرف منم زدم زیر خنده.
هیراد:مامان این خانوم ایرانیه.
خانومه:اوا خاک عالم برسرم.پس چرا زود تر نگفتید؟
با صدای اروم ولی رسایی روبه اون دوتا گفت:خیلی خاک برسرید .چرا این دخترو زودترمعرفی نکردیدکه ابروی من نره؟
هلنا:عه مامان فرصت دادی؟
خانومه :خوب حالا
هلنا:مادرم بگو داری کم میاری.
خانوم:برو گمشو حوصلتو ندارما.هیراد جان این دختر خانوم نازو معرفی نمیکنی؟
هیراد:اوه چرا ایشون نگین خانوم هستن.دانشجوی رشته پزشکی وجراحی قلب.ایرانی هستن وتازه اومدن اینجا وماهم برحسب تصادف ایشون را توی فرودگاه دیدیم.
خانوم:خیلی خوشبختم دخترم.خوش اومدی.
من:ممنونم.
هیراد دوباره روبه من گفت:ایشونم تهمینه خانم مادر گل وگلاب من وهلنا وتاج سر اقا امیر پدر گرامی هستن.همینطورکه میدونید پدرمنم جراحه قلبه وقبلا دانشکده علوم پزشکی تهران تدریس میکردن ولی الان بیمارستان........امریکا کارمیکنن.
درمورد خودمو هلنا هم تو ماشین فهمیدی دیگه اوفـــــــــــــ دهنم کف کردا
.
تهمینه خانوم درحالی که چشماش درشت شده بودگفت:هیراد مامان؟تو الان اینهمه حرف زدی؟توکه اینقدر بلبل زبون نبودی؟
درحالی که باابروهاش یه جورایی به من اشاره میکردادامه داد:نه صبرکن ببینم نکنه گل دیدی مثل بلبل چَه چَه میزنی؟
هلنا مرموزگفت:قطعا درست حدس زدی مامان وگرنه این بخواد به یه بیمارمشاوره بده زورش میاد واینهمه حرف نمیزنه.داداشی؟بعداباهات حرف دارم.
میگم شما فهمیدیداینا چی گفتن؟نکنه حرف رمز بود .اینا منو نخورن؟
تنها چیزی که فهمیدم این بودکه هیراد بعد این حرفا سرشو مثل ادمای خجالت زده انداخت پایین.
هیراد ازوقتی اومدم هی پاپیچم شده ومیگه که: من حس میکنم ناراحتی چته؟
اولش بهش اعتمادی نداشتم ونمیدونستم درمورد خودم وخاتون بگم یانه ولی اخرش دلو زدم به دریا وگفتم.بالاخره اون روانشناس بود ومیتونست کمکم کنه.
4ساعتی باهیراد صحبت کردم.ازهمه چیز گفتم.لحن صدای هیراد اروم بود ومنم ناخوداگاه اروم میشدم.
هیراد هنوز داشت درمورد مرگ خاتون باهام صحبت میکردکه یهو یه صدایی گفت:ای ایوالهناســـــــــــــــ
بیاید که پدر خانواده اومد.
هیراد:اوه پدراومد.
هلنا باجیغ ازتو اشپزخونه پرید بیرون ورت بغل باباش.کاش بابا میثاق منم اینجا بود.
این هلنا مثل چسب چسبیده به باباش ونمیزاره ببینم قیافش چه شکلیه.
هیرادم ازاون بدتراگه به هلنا میگم چسب رازی،باید به هیراد بگم چسب اکواریوم.
بالاخره بعدی قرنی باباشونو ول کردن ومن تونستم ببینمش.
یهو سرجام خشکم زد.
دکتر اعتصامی؟استاده محبوب من؟اون بابای هیراد وهلناست؟ولی مگه اون تهران نبود؟هی وای من اونکه اومده بود امریکا پس چرایادم نبود؟
ازیه طرفی شوک زده وازطرفی خوشحال بدم.باصداش به خودم اومدم:خانوم کیانی؟
من:اس...استاد.
استاد:دختر تو اینجا چکارمیکنی؟شنیده بودم بهترین ومحبوبترین دانشجوی من بورسیه شده ولی فکرنمیکردم به امریکا بورسیه بشی.
من:استاد...شما...من اصلا باورم نمیشه.
استاد:منم همینطورچطوری ؟خیلی وقته ندیدمت.
من:خوبم استاد.منم خیلی وقته ندیدمتون.
هلنا:بابا؟شمانگین رامیشناسید؟
استاد:به تازه میگی میشناسی؟بابا این دختر همون دانشجوی فوق العاده منه.همون که ازش براتون میگفتم.
هیراد:جدی؟من باورم نمیشه .نگین ماخیلی میخواستیم باتعریفایی که بابا ازت کرده بود ببینیمت ولی نشد واومدیم امریکا.ولی ببین دست تقدیر چه ها که نمیکنه.
تهمینه خانوم هم دوباره کلی شاد شد ودعوتمون کردبه سمت پذیرایی.
استاد اعتصامی گفت:چندروز پیش زنگ زدم به دکتر نجفی.ازتو پرسیدم.یعنی من تموم کاراتو زیر نظر دارم.
من:چی؟
استاد:خوب دوست داشتم بدونم وضع دانشجوی خوبم درچه حاله.
من:ممنونم.
استاد:خواهش میکنم.
اهان داشتم میگفتم.چندروز پیش زنگ زدم دکترنجفی وازتو پرسیدم.از اون نظر شاهکارت درمورد اون عمل خطرناک گفت.متاسفانه درمورداین عمل اخرت ومرگ اون پیرزن وحال خرابتم گفت.دخترم تونباید ازاول به اون وابسته میشدی.
من:من متوجه هستم استاد میدونم باید قلبم ازسنگ باشه وازچنین مرگهایی ناراحت نشم ومحکم باشم ولی خاتون .........
دل بستم بهش ولی دست خودم نبود.اون خیلی دوست داشتنی بود.
تا وقت شام باهم ازهردری صحبت کردیم ودکتر اصرارمیکردکه باید پیش خودمون زندگی کنی.
انکارکردم وگفتم:نه استاد من نمیتونم اینجابمونم میرم خوابگاه.
استاد:اولا که اینقدربه من نگو استاد ازاین به بعدبه من بگو عمو امیر وبه تهمینه هم بگو خاله واین دوتا هم که برادر وخواهرتن راحت باش.دوما تو باهلنای من هیچ فرقی نداری.عمرابزارم تو این شهرغریب تنها باشی خوابگاهتم بامن باهاشون صحبت میکنم.
وقتی داشتم بامامان وبابا صحبت میکردم عموامیر گوشی را ازم پس گرفت وبا مامان وبابا حرف زد وگفت:اقای کیانی نمیزارم دخترتون از پیشم جم بخوره اصلا نگران نباشید.
مامان وبابا خیلی خوشحال شدن وگفتن که دیگه خیالشونن ازبابت من راحته.
بانشستن دستی روی شونم ازمرورخاطرات دست کشیدم وبه صاحب دست نگاه کردم.
آنا بود.یک دختر بور ونازامریکایی.تنها دوست من غیرازخانواده عموامیر.
برام مثله شبنم.میدونید تو این مدت هلنا وآنا جای نیکی وشبنم راحسابی پرکردن.
آنا:هی دختر.توفکری؟.
من:اره داشتم درمورد اینکه چجوری باتو وعمو اینا اشنا شدم فکرمیکردم.به دوستیمون.یادته اوایل رقیب هم بویم؟
آنا:اره وبعدشدیم دوتا دوست خوب.
آنا هم یکی از بهترین دانشجوهابود .مادوتا رقیب هم بودیم ولی بعد شدیم مثل دوتا خواهربه طوری که هیچ رازی را ازهم پنهان نکردیم.
بعد از جمع کردن وسایلم باآنا برگشتم خونه.ویک روز دیگه ازتقویمم خط خورد.
3سال بعد:
الان سه سال وهفت ماهه که اینجام.
زندگیم روال عادی خودشو داره.کارم امریکا تموم شده.درست فهمیدید من الان یه دکتر متخصص متشخص هستم.
توی این چندسال بکوب درس خوندم تا زودتر از موئدتخصصمو بگیرم وبرگردم ایران.قراره سه ماه دیگه برگردم ایران.هم شادم وهم ناراحت.
خوشحالم چون قراره باافتخاربرگردم پیش عزیزانم وناراحتم چون باید از پیش خانواده دومم یعنی عمو امیر وخاله تهمینه وهلنا وهیراد وآنای عزیزم برم.
من همیشه بایاد حرفای هیراد سعی میکنم ناراحتی هامو دور بریزم ومحکم باشم.
تواین چندسال من هیچ وقت به شبنم یانیکی زنگی نزدم.چون نتونسته بودم باخودم کناربیام.
به مامان اینا زنگ میزدم وازحالشون باخبربودم چندباری که نسیم خواسته بود درمورد بچه ها برام بگه من مخالفت کردم وگفتم خودم میام ایران ومیبینم چه اتفاقاتی افتاده.
بزارید از اتفاقات این چندسال اخیر درامریکا بگم:
هیراد یک ماه بعد از اومدن من به امریکا ازم خاستگاری کرد.شوک بزرگی بود اخه اون جای برادرم بود.وقتی جواب نه را بهش دادم فقط پرسید: چرا؟
ومنم گفتم: که دوست دارم برادرم باشی نه همسرم.
اونم قبول کرد واز هر برادری برای من بیشتربرادری کردومیکنه.
اون برام ارزوی شادمانی کرد وپنج ماه بعدش باپریا دختر دوست خاله تهمینه که ایرانی هم بود ازدواج کرد.
اون الان بابای یه پسر خوشگل وشیرین 3سال ونیمه به اسم دنیلِ که به من میگه عمه.دنیل من را از هلنا هم بیشتر دوست داره ومنم عاشقشم.باورتون نمیشه ولی اگه دنیل به دنیا نمیومد،من الان افسرده بودم.
هلنا دوسال قبل باحسام یکی ازدوستای هیراد ازدواج کرد.الانم یه پسرکوچولوی پنج ماهه ملوس به اسم رایان داره.
آنا 9ماه بعد ازاومدن من وتقریبا هفت ماه بعد از دوستیمون بارابرت یکی از پزشکهای بیمارستان ازدواج کردوالانم که دختر ناز به اسم رز داره.رز دوسالشه.
اخرین اتفاقم این بود که الکس پارکر یکی از متخصص های گوارش به من پیشنهاد ازدواج داده که من بازم قبول نکردم.
درسته الان تقریبا27سالمه ولی بازم قصد ازدواج ندارم وعاشق نشدم.
یعنی من عاشق شدم،ولی نمیخوام به قلبم بگم که اون دکتر اخمو وعصاقورت داده که کارش دعوا وکل کل بامن بود ماله اونه ولی نمیشه.
ذهنم وقلبم ثانیه ها ودقیقه ها وساعت ها به یادش هستن.
به اشکهایی که به خاطر اون درحال ریزش هستن اجازه نمیدم که جاری بشن ولی گاهی این اشکهای شیطون راه خودشونو بازمیکنن روی گونه های من جاری میشن.
من الان خیلی موفقم وبه لطف هیراد نزاشتم این دلتنگی ها مزاحم موفقیتم بشه.
آرتین:
اسمون بارونیه.
درست مثل چشمای من وقت تنهایی.
کنارشومینه نشستم ویکی ازعکسهایی که روز آخرازنگین یواشکی گرفته بودمو نگاه میکنم وباهاش حرف میزنم.تمام دق دلیمو سرعکسش خالی میکنم وتا میتونم فریاد میزنم:دختر تو خیلی احمقی.الان نزدیک به 4ساله که نتونستم اون چشمای شیطونو مغروررا ببینم،اون صدای پراز ناز وسرشاراز شادی رابشنوم،اذیتت کنم.
خبر داری تا الان تمام برگه های 3تاتقویم راخط زدم به انتظارت؟
نه خبر نداری اگه داشتی الان کنارم بودی.
یک هفته دیگه عیده نامرد.میخوای دوباره بخاطرت یه تقویم دیگه را هم خط خطی کنم؟
کاشکی حداقل یه خبری ازت داشتم.میدونی روزای اول اینقدر بیتابت بودم که سامان وامیرم فهمید ن چه مرگمه.
میدونی دختر بی معرفت روز عروسی امیر علی ونیکی مطمئن بودم میای ولی تو نیومدی هیچی نگفتم.
روز عروسی سامان وشبنم امید داشتم حتما میبینمت ولی بازم امیدمو نا امیدکردی.
دختره خیره سر چرا یه زنگی به دوستات نمیزنی؟هان؟اونا همه نگران تو هستن.
توخیلی بدی.
باخودم قول دادم اگه چهارمین تقویمم خط خطی شد وتو نیومدی ازقلبم پاکت کنم.میدونم سخته ولی حداقل وانمود میکنم پاکت کردم.
میدونم الان داری میگی چقدر زود جازدم ولی چکارکنم صبرم تموم شده.
باصدای زنگ گوشی یه دستی روی عکس میکشم وصدامو صاف میکنم وبه سمت تلفنم میرم.سامانه.
دکمه اتصالو میزنم:الو داداش؟
من:سلام سامی.
سامی:دوباره که صدات گرفته.تورا خدا خودتو عذاب نده.
من:سامی این عذابم قشنگه ولی دیگه دارم میبرم.من عاشق نگینم دیگه دوریشو تحمل ندارم.
سامی:ای خداــــــــــــــــ.ولی...ولی..
من:ولی چی؟
سامی:میگم ارتین اگه ...اگه نگین ازدواج........
باداد من صداش قطع شد:خفـــــــــــــــــــه شو.خفه شو سامی.اون ازدواج نکرده.
سامی:ولی اگه کرده باشه چی؟
من:من بدون اون میمیرم سامان میمیرم میفهمی؟ازخدا میخوام اگه ازدواج کرده هرگز سر راهم قرار نگیره تا حداقل هر روز با فکر اینکه هنوز کسی به جای من اونودراغوش نگرفته به انتظار اومدنش باشم تا بمیرم.
سامی:اخه این چه ظلمیه که داری در حق خودت میکنی؟خودتو تو ایینه دیدی؟شدی مثل مرده متحرک.یه ادم اهنی.
من:سامان بس کن خواهش میکنم.کاری داشتی؟
سامی:اخ اخ ببین این رفتارای تو رو ماهم اثر گذاشته داشت یادم میرفتا.قراره بعد از تحویل سال بریم شیراز همایش داریم.
از بیمارستان من ،تو،شبنم،نیکی،امیرعلی،خانوم حاجتی«سارینا»،واون دوستای رو اعصابش ودکتر کریمی و..........
من:بسه بسه اگه بزارم بگی تا فردااسم میگی چجوری اینهمه اسمو حفظ کردی؟
سامی:ببین برادر فراموشی یکی از عوارض عاشقیه خوب میشی.
من:بعید میدونم.هــــــــــی.راسی شبنم خوبه؟
سامی:شبنمم خوبه.سلام میرسونه بهت فقط اونم گاهی اوقات از دوریه نگین بی تابی میکنه.بالا خره دوست صمیمیش بوده.امیر میگه نیکی هم اینطوری میکنه.این عشق شما پاک همه را عذاب میده ها.
من:نمیدونم چکارکردم که سرنوشتم این شد وخدا عشقموازم گرفت.
سامی:آرتین اینا همش یه نوع امتحانه.صبورباش.
من:سعی میکنم ولی صبرمنم حدی داره بابا.
سامی:قوی باش داداشم کاری نداری؟باید برم دنبال شبنم رفته خونه امیر پیش نیکی.
من:نه داداشی.برو به زنت برس که اون دوتا شیپیش را باقی بزاره روسرت.خــــــــــــــــــــــخ
سامی:اره بخند بخند نوبت خنده بنده هم میرسه.خدافظ.
من:خدافظ زن ذلیل بیچاره.
نظرات شما عزیزان: